بازگشت وطن
گاهی فکر میکنم وطنم دیگر مرا نمیشناسد.
من همان کودکی هستم که زیر آسمانش دویدهام، از کوچههای خاکیاش خاطره دارم، با بارانش خیس شدهام، با بهارش لبخند زدهام. اما حالا، این وطن، زیر چکمههای دروغ و خون، در من غریبه شده است.
هر خیابانش قصهای از بغض دارد، هر پنجرهاش شاهدی بر سکوت اجباریست. صدای خندهها کم شده، صدای فریادها کوتاه، و سایهی ترس مثل ابری سنگین روی همهچیز افتاده.
اما… من هنوز به روزی فکر میکنم که این وطن دوباره به من لبخند بزند. روزی که خیابانهایمان از بوی خون خالی باشد و از صدای آزادی پر شود. روزی که مادران، فرزندانشان را به آغوش بکشند نه به خاک بسپارند.
آن روز، روز حساب است.
و من تا رسیدنش، نفس میکشم، مینویسم، و میمانم.

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.