دلنوشتهی یک مهاجر سیاسی خسته
او مهاجریست میان دو جهان — نه توان بازگشت دارد، نه دل ماندن. از دل اعتراضات مهسا امینی آمده، با خاطرهی خیابانهای خیس و فریادهایی که هنوز در ذهنش تکرار میشوند.
من نه راهی برای بازگشت دارم، نه جایی برای ماندن. میان دو جهان معلق ماندهام، مثل پرندهای که بالهایش را جا گذاشته باشد. مهاجرت برای من انتخاب نبود، اجبار بود. روزی که از خیابانهای پر از فریاد و دود رفتم، انگار تکهای از جانم را همانجا گذاشتم، کنار چهرههای ناشناس، کنار دیوارهایی که هنوز شعار «زن، زندگی، آزادی» رویشان تازه بود.
من از خاکم جدا شدم، اما خاک از من جدا نشد. هر صبح که بیدار میشوم، اولین چیزی که حس میکنم، نبودن است — نبودن دوستانم، نبودن زبانم، نبودن خودم. اینجا همه چیز آرام است، اما آرامشی سرد، شبیه مردابی که در آن چیزی نمیمیرد، فقط فراموش میشود.
گاهی در خیابانهای خیس این شهر بینام قدم میزنم و حس میکنم سایهام از من جلوتر میرود. به هر زبانی که با من حرف میزنند، در دلم به فارسی جواب میدهم. هنوز نمیتوانم باور کنم که تبعید یعنی زنده ماندن در جایی که به آن تعلق نداری.
من از دل اعتراض آمدم، از دل خشم و امید. از شبی که مهسا را بردند، چیزی در ما شکست که دیگر هیچوقت ترمیم نشد. آن شب فهمیدم ترس یعنی چه، دلتنگی یعنی چه، وطن یعنی چه. و حالا هر بار که در اخبار نامی از آن خیابانها میشنوم، چیزی در سینهام فریاد میزند، اما صدایی از گلویم بیرون نمیآید.
در این سوی مرز، تنهایی شکل دیگری دارد. اینجا هیچکس از گذشتهات نمیپرسد، اما هر نگاه، هر پرسش، تو را به یادش میاندازد. در جمع میخندی، اما صدایت در درونت پژواک ندارد. شب که برمیگردی، روی تخت سردت میافتی و به سقف خیره میمانی، با گوشی خاموشی در دست که دیگر کسی از آن طرف زنگ نمیزند.
گاهی آرزو میکنم کاش میشد برای چند ساعت به خانه برگردم، حتی اگر دوباره مجبور به فرار میشدم. فقط برای دیدن آسمان غبارآلود، برای شنیدن صدای بوق ماشینها، برای نفس کشیدن در هوایی که بوی کودکیام را میداد. ولی مهاجر سیاسی که باشی، حتی خوابِ وطن هم امنیت ندارد.
من خستهام؛ از بودن در جایی که نمیدانم خانه است یا تبعیدگاه، از امیدی که هر روز درونم کمی کوچکتر میشود. اما هنوز ته دلم، جایی میان تمام خستگیها، نوری هست که خاموش نمیشود. نوری از همان روزهای خیابان، از همان شعارها، از همان دختری که نامش شد آغاز دوبارهی ما: مهسا امینی.
شاید روزی برگردم، یا شاید نه. اما میدانم حتی اگر جسمم در غربت بماند، روح من هنوز در همان کوچههای ترسخوردهی تهران قدم میزند — هنوز آنجاست، میان رفتن و ماندن، میان امید و خاکستر.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.